کیارشکیارش، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره
کوروشکوروش، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

گوزل اوغلانلاریم

روزتون مبارک عزیزای دلم

                                           سلام عزیزای دلم این هفته ، هفته جهانی کودکه ،مبارکتون باشه جوجوهای مامان امیدوارم هیچ غمی تو دل کوچیک شما و هیچ بچه ای تو دنیا لونه نکنه و همیشه شاد و سرحال باشید. کیارش جان قراره به همین مناسبت روز شنبه 93/7/19 شمارو از طرف پیش دبستانی به جشنی که به همین مناسبت در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان گرفته شده ببرن ،امیدوارم بهت خیلی خوش بگذره.       &nb...
17 مهر 1393

عید قربان 93

یکشنبه عیدقربان بود و عمو امیر اومده بود زنجان ،صبح هم عزیز جون زنگ زد گفت با عمو وعمه ها بریم بیرون ،همگی جمع شدیم رفتیم باغی در اطراف سد تهم ،کلی به بچه ها وما بزرگترها خوش گذشت چندتا هم عکس یادگاری گرفتیم.   شیطنت عمو وعمه ها گل کرده بود و برا هم شاخ میذاشتن کورش هم یه چوب پیدا کرده بود و اونو از خودش جدا نمیکرد وهر جا میرفت اونو با خودش میبرد قربونت برم عین چوپونا شده    کوروش با عمو امیررضا                                    ...
15 مهر 1393

کاردستیهای کیارش

پسرگلم چند روز پیش که داشتم کمدتو مرتب میکردم این کاردستیهارو که تو 5 سالگیت درست کردی رو دیدم ،گفتم ازشون عکس بندازم بذارم تو وبلاگتون تا بدونی چقدر هنرمند بودی البته اصلشونم تاوقتی بزرگ بشی برات نگه میدارم.   اون کارت پستالی تو این عکس هست رو برا بابایی درست کرده بودی ومیگفتی که عکس بابارو نقاشی کردم بابا هم کلی ذوق کرد                                                   &nb...
15 مهر 1393

روز اول مهر 1393

سلام کیارش گلم امروز میخوام خاطرات روز اول مهر ،اولین روزی که رفتی به آمادگی رو برات ثبت کنم تا وقتی بزرگ شدی اونو بخونی و تجدید خاطره بشه برات،آره عزیز دلم روز اول مهر زودتر از ما یعنی ساعت 6 صبح خودت بیدار شدی اومدی اتاق ما منو از خواب بیدار کردی وگفتی مامان زود باش بیدار شو آماده شیم بریم مدرسه دیر میشه ها!!!!!! منم بوسیدمت و گفتم هنوز زود پسرم اما تو دست بردار نبودی و منو بلاخره بلند کردی ، بابایی هم رفت نون تازه گرفت تا تو یه صبحانه حسابی بخوری ،بعد از خوردن صبحانه لباستو پوشیدی وآماده شدی تقریبا یک ساعت زودتر آماده شده بودی      وقت رفتن که شد خیلی خوشحال بودی داداشی رو بوسیدی و بهش گفتی که دلت براش ...
5 مهر 1393

مرد کوچک من

عزیز دلم کوروش، دیگه برا خودت مردی شدی ، از فردای تولدت یعنی مورخ 93/6/16 دیگه بهت بیبی نبستم وگفتم باید دیگه خودت هر موقع کار داشتی به مامان بگی ومامان تو رو ببره کارتو انجام بدی ، یکی دو روز اول خیلی برات سخت بود و خودتو کثیف میکردی و این باعث شده بود تا استرس بگیری ودائم با شیرین زبونی بگی (مامان پوشک کن جیش مکنم) بابایی از این استرس تو ناراحت بود ومیگفت ولش کن پوشکش کن دلم براش میسوزه ، اما من تسلیم نشدم و تو جیگر مامان یه هفته ای تونستی خودتو کنترل بکنی و الان مثل یه مرد هر موقع کار داشتی میدویی میری کنار دستشویی و منو صدا میکنی و وقتی کارت تموم میشه خودت بیشتر از من خوشحال میشی و من احساس میکنم یه غروری از این بابت به تو دست میده و من ...
2 مهر 1393
1